تشکیل دولت اسماعیلیه در ایران
مقدمات
گذشت که یکی از مذاهبی که در ایران فعالیت پنهانی داشت، مذهب اسماعیلیه بودکه از آن با نام باطنیه وقرامطه یاد میشود. قرمطیگری گرایش خاصی از آن است کهبیشتر در حاشیه جنوبی خلیج فارس، فعال بود.
اسماعیلیان به امامت اسماعیل فرزند جعفر صادق علیه السلام اعتقاد داشتهوپس از او به امامانی که از نسل وی بودند، معتقد شدند. پس از یک دوره تلاشهایپنهانی ـ امامان مستور ـ امامان اسماعیلی از شمال افریقا ظاهر شده وبعد از تصرفمصر در اواسط قرن چهارم، مرکز خلافت خود را به قاهره منتقل کردند.
فعالیت اسماعیلیان از اصفهان تا ری وخراسان ادامه داشت. هر منطقه، داعیویژهای داشت ورهبری همه داعیان به دست داعی برجستهای بود که از دربارفاطمیان مصر دستور میگرفت. افزون بر این، آنها به کارهای علمی نیز میپرداختندوکتابهایی از آنها برجای مانده است.
اهمیت آنها در دوره سلجوقی رو به فزونی گذاشت. در این زمان، فعالیت دولتفاطمی مصر برای گسترش مرام اسماعیلی بسیار زیاد شده بود. آنها چهرههایفرهنگی برجستهای را به مصر میبردند وپس از تربیتشان، آنان را به نقاط مختلفگسیل میکردند.
چهرههای فرهنگی اسماعیلیه، دست به تألیف کتابها ورسالههای مختلف زدهوافزون بر آن، با مناظره وبحث با دیگران، بر شمار هواداران خود میافزودند. دراینجا برای نمونه اشارهای به ناصرخسرو، شاعر نامدار فارسی زبان که یکی ازدلباختگان تفکر اسماعیلی بود میپردازیم وپس از آن، بحث از فعالیت سیاسیاسماعیلیان را پی میگیریم.
ناصر خسرو نماینده تفکر اسماعیلی در ایران
ناصر خسرو قبادیانی، به سال 394 در قبادیان از توابع بلخ، پا به دنیا نهاد. وی در آندیار آموزشهای رایج را در مسائل دینی وفلسفی فرا گرفت. مدتی به کارهایدیوانی اشتغال داشت وچندان گرد دین نمیگشت. این بگذشت تا آن که در چهلسالگی خوابی دید ودگرگون شد. پس از آن به مرو وسپس به نیشابور آمد واز آنجاسفری طولانی را به سوی مکه آغاز کرد. پس از آن از راه تهامه ویمن وبصرهواصفهان وسرخس به بلخ بازگشت. این سفر از سال 437 تا 444 به درازا کشیدوگزارش آن همان سفرنامه ناصر خسرو است که بارها چاپ شده است.
ناصر خسرو عالمی برجسته وعقلگرایی دانشمند بود. وجود صفت شاعریبرای وی، نباید به این معنا باشد که او تنها شاعر است، بلکه متفکر و فیلسوفی بود کهاندیشههای خود را در قالب نثر ونظم میریخت. او یکی از پرافتخارترین حکیمانوشاعرانِ ادبِ پارسی است. سفرنامه وی نشان میدهد که او سخت به آراواندیشههای رایج روزگار آگاه بوده وبا عالمان زیادی در این سفر به مباحثهنشستهاست.
ناصرخسرو در این سفر، به مصر رفت ودر آنجا به آیین اسماعیلی گروید ـ یا اگراز پیش بر این آیین بود، در آنجا آموزشهای لازم را دید واعتقادش استوارتر شد.المؤید فیالدین شیرازی، رئیس داعیان اسماعیلی در مصر، او را به گرمی پذیرفت.پس از آن ناصرخسرو دستِ بیعت با امام فاطمیان داد. خودش در این باره میگوید:
دستم به کف دست نبی داد به بیعتزیر شجر عالی پر سایه ومثمر
ناصر خسرو از سلطان فاطمی لقب حجّت گرفت وبه ایران بازگشت. در ایران، باوجود سختگیریهایی که بر اسماعیلیان میرفت، جان وی از سوی سلجوقیان درخطر بود. به همین دلیل، به محلی دور افتاده به نام یَمْگان در کوههای بَدَخشان پناهبرد و به سال 481 درگذشت. همانجا بود که نوشتههای بسیاری تألیف کردواندیشههایش را میان مردم آن نواحی رواج داد. میدانیم که تاکنون نیز مردم آنسامان، بر مذهب اسماعیلی باقی ماندهاند. ناصر خسرو درباره این سالها چنین میسراید:
منگر بدان که در دره یمگانمحبوس کردهاند مجانینم
فخرم بس آن که در رده دین حقبر مذهب امام مَیامینم
بر حبّ آل احمد شاید گرلعنت همی کنند ملاعینم
گر اهل آفرین نِیَمی هرگزجهّال چون کنند نفرینم
ناصر خسرو با ترکان دشت قبچاق میانهای ندارد ومعتقد است که با ورود آنها بهایران، خاک ادب پرور خراسان معدن ناکسان شده است:
خاک خراسان که بود جای ادبمعدن دیوان ناکس اکنون شد
چاکر قبچاق شد شریف ز دلحرّه او پیشکار خاتون شد
ناصر خسرو سخت به تشیع خویش پایبند است وقصاید فراوانی در ستایش امامعلی(ع) وفرزندانش دارد:
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیمو اولاد زنا بر اثر رأی وهوایند
وی از این که شعرش در خدمت مدح وستایش اهل بیت ومقتل خوانی آنان است،سخت ابراز رضایت میکند:
هزار شکر خداوند را که خرسندستدلم ز مدح وغزل بر مناقب ومقتل
شعر ناصر خسرو، گرچه به سلاست شاعران مشهور آن روزگار نیست، اما اینویژگی را دارد که تماما در خدمت معانی مذهبی وعقلی است. ناصر خسرو به جزسفرنامه ودیوان چندین کتاب ورساله دیگر در مسائل عقلی وکلامی نوشته است.
یکی از آثار مهم او، کتاب وجه دین است. این کتاب نوعی دینشناسی بر مذاق مذهب اسماعیلی است. وی در این کتاب، مباحث اعتقادی وفقهی را آورده وبهمانند اسماعیلیان دیگر، آنها را داری یک ظاهر ویک باطن دانسته، هر کدام راجداگانه بحث میکند. بسیاری از آن تأویلها، بلکه همه آنها، از اساس بیپایه بودهووجهی در قرآن و روایات اصیل اسلامی ندارد؛ گرچه برخی از آنها، برداشتهایذوقی زیبایی است.
یکی دیگر از آثار وی کتاب جامع الحکمتین است. این کتاب شرحی است ازقصیدهای از احمد بن حسن جرجانی است که ناصرخسرو به درخواست علی بناسد حاکم بدخشان آن را شرح کرده است. او از حاکم بدخشان با عنوان مردی «بیداردل و هشیار مغز و روشن خاطر و تیز فکرت و دوربین و باریک اندیش و صایبرأی و قوی حفظ و پاک ذهن و پسندیده خو» یاد کرده است. کتاب جامع الحکمتین،کتابی فلسفی است؛ هم فلسفه الهی و هم فلسفه طبیعی. ابتدا قصیده که محتوای آنسؤالات فلسفی و علمی است آمده و در ادامه شرح مبسوط ناصرخسرو چاپ شده است.
فعالیت سیاسی اسماعیلیان
فعالیت پنهانی طرفداران دولت فاطمی مصر در شهرهای مختلف ایران، سبب شدتا آنان به آرامی در بسیاری از نقاط نفوذ کرده وبه شناسانی مکانهای امن بپردازند.این مکانها در آن روزگار، قلعههایی بود که به سادگی قابل دسترسی نبوده وهر امیرسرکشی، برای مقاومت در برابر دولت حاکم، با پناه بردن به این قلعههامیتوانستمدتی دوام آورد. قلعههای مزبور، بهطور معمول برای پنهان کردنخزاین مالی حکومتها ویا تبعید اشخاص مهم نیز استفاده میشد. اسماعیلیان اینقلعهها را شناسایی کرده وشماری از مهمترین آنها را برای استقرار خود انتخابکرده بودند.
آشفتگی اوضاع اصفهان پس از ملکشاه، سبب شد تا اسماعیلیان این شهر، درظاهر نخستین کسانی باشد که فعالیت رسمی خود را آغاز کنند. یکی از قلعههایی کهملکشاه در اصفهان ساخته بود، قلعه دژکوه بود که در دوران آشفتگی اوضاعاصفهان، به دست باطنیان افتاد. نوشتهاند که آنها با استفاده از این فرصت، به قلعوقمع مخالفان خود در اصفهان پرداختند.
به محض آن که برکیارِ استقرار یافت، به تلافی، شروع به کشتن افراد متهم بهباطنیگری در اصفهان کرد. ابناثیر نوشته است: جهنمی از آتش آماده کردند وهرکسی را که متهم به این نحله مذهبی بود، در آتش انداختند. شگفت آن که بسیاری ازبزرگان اصفهان متهم شدند که به این مذهب وابستهاند. یکی از آنها حاکم یزد، ازخاندان کاکویه بود. حتی ابوابراهیم اسدآبادی که به نمایندگی برکیارِ به بغداد رفتهبود، متهم شد که از سران اسماعیلیه است. به همین دلیل، به بغداد خبر دادند تا او رادستگیر کنند.
یکی از چهرههای اسماعیلیِ معروفِ اصفهان عبدالملک عطّاش بود که شغلطبابت داشت. وی رهبری باطنیان این شهر راعهدهدار شد ودر قلعه دژکوه یاشاهدژ استقرار یافت. مردم سنی اصفهان ودولت سلجوقی برای تصرف این قلعه،نبردها وخسارتهای فراوانی را تحمل کردند.
همزمان با رخدادهای اصفهان، باطنیان در بسیاری از نقاط دیگر آماده برایفعالیت سیاسی ـ نظامی آشکارتری میشدند.
تأسیس دولت اسماعیلی در الموت
حسن صبّاح، مؤسس دولت اسماعیلی در قلعه اَلَموت ـ به معنای آشیانه عقاب ـ دررودبار قزوین بود؛ دولتی که 172 سال دوام آورد. در آنجا بر فراز کوه الموت،قلعهای قرار داشت که رسیدن به آن بسیار دشوار بود. این قلعه از ابتدای استقراراسماعیلیان تا آمدن مغولان، در اختیار این گروه ماند. در تمام این مدت، سلجوقیان،باوندیان وخوارزمشاهیان، حتی در گستردهترین حملات نظامی نتوانستند آن رابگشایند.
حسن صباح ـ حسن بن علی بن محمد بن جعفر ـ رهبر ومؤسس این دولت،شرح حال خودنوشتی داشته که شرح زندگی خویش در آن باز گفته است. این شرححال در کتابخانه الموت بوده وبعد از فتح آن توسط مغولان، به دست عطاملکجوینی افتاده است. وی متن آن را در کتاب تاریخ جهانگشای جوینی آورده است.
حسن از نژاد عرب واز قبیله حمیر بوده است. پدرانش از کوفه به قم واز آنجا بهری آمده ودر آنجا مقیم شدهاند. بنابر این او مذهب امامیه را داشته است. در ری بایکی از اسماعیلیان گفتگوی مذهبی داشته واندک اندک مرام وی را پذیرفته است. درسال 464 در همان شهر با عبدالملک عطّاش که داعی عراق عجم بوده دیدار کردهاست. حسن مینویسد که عطاش «مرا پسندیده داشت ونیابت دعوت به من فرمودواشارت کرد که به حضرت مصر باید شد».
این سیاستی بود که پیش از این درباره بسیاری از نخبگانی که به این مذهبمیگرویدند ـ مانند ناصر خسرو ـ اجرا شده بود. حسن از آنجا به اصفهان وسپس بهآذربایجان رفت وآنگاه در سال 471 به قاهره وارد شد.
در آن زمان، مستنصر عباسی خلیفه فاطمی بود وبه نوشته حسن، با این که اودیداری با مستنصر نداشته، خلیفه فاطمی از احوال وی خبر داشته وچند بار از اوستایش کرده است.
درباره جانشینی مستنصر، اختلافی در زمان حیات او در میان طرفدارانش،نسبت به دو فرزندش پیش آمد. برخی مستعلی وبرخی نزار را امام دانستند. حسنصباح طرفدار نزار بود که ابتدا به ولایت عهدی انتخاب شده بود. از آنجا کهامیرالجیوش مصر طرفدار مستعلی بود، پس از یک سال ونیم که از اقامت حسنگذشت او را از مصر بیرون کرد. وی از آنجا به شام وحلب رفت؛ سپس به بغداد وازآنجا اصفهان آمده سه سال در دامغان به سر برد.ازآنجا کسانی را به این سوی وآنسوی میفرستاد تا دعوت اسماعیلی را نشردهند. در این وقت، وی یک اسماعیلینزاری بود.
خبر تبلیغات او به گوش نظامالملک رسید. وی به ابومسلم رازی، حاکم ری،دستور دستگیری حسن صباح را داد. به همین دلیل حسن نتوانست به ری بازگردد.اندکی بعد، به سال 483 به الموت وارد شد. تا این زمان «از غایت زهد، بسیاریمردم، صید او شده بودند ودعوت او قبول کرده بودند.»
حسن صباح تغییرات مختصری در آیین اسماعیلی داد. به همین دلیل مرام او رادر آیین اسماعیلی دعوت جدیده نامیدند. این مرام تا پیش از آن به مقدار زیادیعقلی وتأویلی شده ومعتقد بود که هر آیه یا حدیث، یک ظاهر ویک باطن دارد.این بار، صباح، باب عقل را بست وهمه چیز را به تعلیم وتعلّم امام دانست. به همیندلیل از آن پس نام جدید آنها فرقه تعلیمی شد. باور حسن چنین بود که شناخت هیچچیز، حتی شناخت خداوند، بدون آن که از طریق امام باشد، ممکن نیست:
سیّدنا به کلی درِ تعلیم دربست وگفت خدایشناسی به عقل ونظر نیست، بهتعلیم امامست، چه بیشتر اهل عالم عقلااند وهر کسی را در راه دین نظر است؛اگر در معرفت حق تعالی نظر عقل کافی بودی، اهل هیچ مذهبی را بر خصم خودانکار واعتراض نرسیدی وهمگنان متساوی بودندی؛ چه همه کس به نظر عقلمزیّناند.
حسن صباح با استقرار در الموت، کوشید تا نواحی اطراف الموت را به تصرفخود درآورد ودولت خویش را همانجا مستقر سازد. هدف مهم وی، تصرفقلعههای نفوذ ناپذیری بود که در اطراف الموت ونقاط دیگر ایران وجود داشت.
جدای از الموت، حسن صباح یکی از داعیان خود با نام حسین قائنی را بهقهستان در جنوب خراسان، در نواحی قاینات فرستاد. وی موفق به تسخیر برخی ازقلعههای آن ناحیه شد وآن مرکز، پس از الموت، دومین مرکز اسماعیلیان در ایرانگردید.
تبلیغات اسماعیلی به سرعت در حال گسترش بود وداعیان در قزوین، ری،طالقان وبسیاری از نقاط دیگر توانستند طرفداران بسیاری را جلب کرده وبهالموت بفرستند.
نخستین حمله سپاه ملکشاه به فرماندهی ارسلانتاش به الموت، با شکستمواجه شد. سپاه دیگر وی در قهستان، بدون آن که بتواند قلعههای اسماعیلیه راتصرف کند، با شنیدن خبر درگذشت ملکشاه، از محاصره دست برداشت وبهاصفهان بازگشت. در سال 495 قلعه لمَّسر که در رودبار بود، به تصرف اسماعیلیاندرآمد ومواضع آنها در آن دیار استحکام بیشتری یافت.
سیاست ترور
روشن بود که حسن صباح نمیتوانست به مناطق اطراف لشکرکشی کند؛ زیرانیروی لازم را در اختیار نداشت. وی مصمم شد با استفاده از نیروهای زبده از جانگذشتهای که داشت، و به آنها فدائی میگفتند، به جان کارگزاران دولت سلجوقیافتاده، آنها را نابود کند.
نخستین هدف میتوانست نظامالملک باشد که در سالهای پایانی عمر تلاشزیادی در قلع وقمع اسماعیلیان کرده بود. این مطلب از فصلهای پایانی کتابسیاست نامه که پیش از این شرح دادیم، به دست میآید. جوینی مینویسد:
حسن صباح مصاید مکاید بگسترد تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اولوهلت در دام اهلاک آورد... شخصی بوطاهر ارانی نام ونسب... شب آدینهدوازدهم رمضان سنه 485 به حدود نهاوند در منزلی که آن را صحنه خوانند بهشکل صوفی پیش محفّه نظامالملک رفت که بعد الافطار در محفه از بارگاه باخرگاه حرم میشد، کاردی بر او زد... اول کسی که فدائیان کشتند نظام الملک بود.
تردیدهایی در این که قتل نظام الملک از سوی اسماعیلیان باشد، شده است. برخیقتل او را به تحریک تاج الملک میدانند. آنچه مسلم است این که این قبیل کشتن، ازآن پس، آنچنان توسط فدائیان اسماعیلی شایع شد، که کمتر تردیدی در آن میتوان کرد.
پس از آن ترورها دامنه وسیعی به خود گرفت وموجی از وحشت در دل امرایترک ونیز عالمان وابسته به دربار سلجوقی از جمله قاضیان وخطیبان وفقیهانافتاد. جوینی نوشته است:
بعد از نظام الملک به مدتی، در دو نوبت دو پسر او را کارد زدند. یکی را که ناماحمد بود به بغداد مفلوج گشت وفخرالملک را در نشابور کارد زدند. وبعد از آنامرا واسفهسالاران ومعارف را به حیله فدائی متواتر ومتوالی میکشت وهر که بااو تعصبی میکرد، بدین بازی از دست میگرفت.
تنها در سال 491 عبدالرحمان سمیرمی وزیرِ مادر سلطان برکیارِ ونیز بُرسُق ازامیران دربار طغرل ترور شدند. در سال 493 یکی دیگر از امرای معروف ترک با نامبلکابک در اصفهان توسط باطنیان ترور شد. در رخدادهای سالهای بعد، مرتب بهنام افراد ترور شده برخورد میکنیم. بهطور معمول افراد ترور شده یا خلیفه بودند،یا سلطان، یا سپهسالار جنگ یا وزیر ویا عالمانی که به قتل باطنیان فتوا داده بودند.
در سال 498 ابوجعفر مشّاط از فقهای شافعی ری به دست باطنیان ترور شد.زمانی که وی از منبر وعظ خویش پایین آمد، یکی از باطنیان جلو آمده با کارد او را بهقتل رساند.
در سال 500 فخرالملک فرزند نظام الملک به دست یکی از باطنیان ترور شد.زمانی که قاتل را نزد سلطان سنجر آوردند، گفت که برخی از عمال حکومتی خودوی، او را تحریک به قتل فخرالملک کردهاند. سنجر آن افراد وخود این شخص راکشت. شاید این نیز حیلهای از سوی باطنیان برای کشتن افراد دیگری از عمالحکومتی بوده باشد. از این رخداد میتوان عمق کینه باطنیان را از نظام الملکبهدست آورد.
در سال 502 قاضی القضاه عبیدالله بن علی خطیبی در همدان وابوالعلاء صاعدبن محمد در اصفهان، در روز عید فطر به دست باطنیان کشته شدند.
در سال 516 ابوطالب سمیرمی، وزیر سلطان محمود سلجوقی توسط چندتن ازباطنیان درست مثل گوسفند ذبح شد. در سال 521 معین الملک وزیر سلطان سنجربه دست یکی از باطنیان به قتل رسید.
شگفتترین ترور آنها پس از نظام الملک، ترور المسترشد بالله، خلیفه عباسیبود که در سال 529 انجام شد وبه قتل وی انجامید. الراشد فرزند وی نیز که خلیفهبعدی بود در سال 532 به قتل رسید. در سال 534 مقرب جوهر از خادمان نزدیکسلطان سنجر ترور شد.
حافظ ابرو در ضمن اقدامات محمد فرزند بزرگ امید، فهرستی از ترورهایی کهدر زمان او انجام شده به دست داده است. از آن جمله است: قتل قاضی قهستان درآموی که در لشکرگاه سلطان سنجر به فتوای او رفیقان را میکشتند. قتل قاضیتفلیس که به فتوای او کشتن رفیقان واجب بود. قتل قاضی همدان به دست اسماعیلخوارزمی که چند رفیق را کشته وسوخته بود. وعدهای دیگر.
شگفت آن که در سالهای بعد، زمانی که مناسبات اسماعیلیان با برخی از سلاطینحسنه شد، آنها نیز برای قلع وقمع دشمنان خود از فدائیان اسماعیلی استفادهمیکردند. یک بار سنجر متهم شد که در کشتن خلیفه عباسی به فدائیان متوسل شدهاست. بار دیگر همو متهم شد که برای کشتن گردبازو فرزند شاه غازی مازندران، ازباطنیان استمداد کرده است. حتی ناصر خلیفه عباسی نیز برای کشتنشریف مکه ازاسماعیلیان کمک خواست که آنها به خطا، برادر شریف مکه را کشتند.
حسن صباح ودیگر مسلمانان
سلجوقیها وعالمان طرفدارِ آنان، اسماعیلیان را ملاحده میگفتند وآنها را کافرمیخواندند. چنان که سرزمین آنها را نیز ملحدستان مینامیدند. با این حال، حتیدشمنان آنها، تأیید میکردند که حسن صباح از نظر دینی، سخت به احکام دینیاحترام مینهاده است. جوینی که در کتاب تاریخ جهانگشای خود سخت به ملاحدهمیتازد، درباره حسن نوشته است:
و چون حسن صباح بنیاد کار وناموس بر زهد وورع وامر معروف ونهی منکرنهاده بود، در مدت سی وپنج سال که در الموت ساکن بود، هیچ کس در ملک اوآشکارا شراب نخورد ودر خم نریخت.
این در حالی بود که شرابخواری در دولتمردان سلجوقی رواج کامل داشت.بُنْداری اصفهانی درباره عزالملک وزیر برکیارِ نوشته است: عزالملک مردی بهافراط شرابخواره بود وهمواره مست مینمود.
حسن صباح از لحاظ مالی نیز فوق العاده سختگیر بود. جوینی مینویسد کهحسن صباح، در وقت محاصره الموت، زن ودو دخترش را به گردکوه نزد امیرمظفّر که از اسماعیلیان بود فرستاد و«به رئیس مظفر نوشت که چون به جهتدعوت این عورات دوک ریسند، به اجرت آن ما لابدّ ایشان بدهد.» یعنی آنها خودباید از دوک ریسی مخارج خویش را تأمین کنند.
در همین حال، سلجوقیان لشکرکشی خود را بر ضد اسماعیلیان آغاز کردند. دراین زمان، خلافت عباسی از دو سوی تهدید میشد. یکی از غرب توسط فاطمیانمصر واکنون از شرق از سوی حسن صباح. بنابر این تمامی اهل سنت ودستگاهخلافت، از سلجوقیان میخواستند تا ریشه این فتنه را بخشکانند.
شیعیان امامی نیز نظر مساعدی با اسماعیلیان نداشتند. نخست به دلیل آن کهجدای از حسن صباح، اصولا اسماعیلیان به شریعت چندان اعتنایی نداشتندواسباب بدنامی آنها بودند. بیتوجهی به شریعت، پس از محمد فرزند بزرگ امیددر الموت مبنای کار قرار گرفت. شگفت آن که از الموتیان کتاب فقهی وآثار علمیبرجای نمانده است. دیگر آن که، سخت به تأویلهای بی اساس برای آیات قرآنیواحادیث اعتقاد داشته وعقاید آنها در نگاه شیعه، بسی سست وبیپایه بود.
افزون بر اینها، شدّت عمل اسماعیلیان، شیعیان را نیز که در کنار اهل سنتزندگی میکردند، گرفتار مشکل کرده بود. سنیان میگفتند: آیین اثناعشری، دهلیزوراهرو ملحدی است؛ یعنی افراد، اول شیعه اثناعشری میشوند وسپس به مذهباسماعیلی میگروند. این سخن درستی نبود وبیشتر برای تحت فشار گذاشتنشیعیان مطرح میشد.
سعدالملک بن محمد آوی، که به تناسب آن که از شهر شیعه نشین آوه بوده، بایدشیعه باشد، وزیر محمد بن ملکشاه بود. وی، به رغم آن که تلاشی برای سرکوبباطنیان در اصفهان کرد؛ اما خودش به جرم رفض یعنی اتهام تشیع، در حوالی سال500 کشته شد. با این که کسانی از مورخان ونویسندگان، میان امامیه وباطنیه فرق نگذاشتهاند، اما در همان زمان، عالمان وسیاستمداران فراوانی بودند که حساب آنهارا از یکدیگر جدا میکردند. زمانی که صدقه بن منصور (مقتول به سال 501) ،بنیادگذار شهر حلّه، متهم شد که خود ومردم شهرش باطنی هستند، ابناثیر از آنهادفاع میکند که آنان شیعهاند نه باطنی. اسفراینی (م 471) در تفسیر تاج التراجم خودنیز به این نکته مهم توجه داده است که «سبعیان که ایشان را باطنی خوانند خویشتنرا بر امامیان بندند تا مگر ایشان را از جمله فرق اسلام شمارند.»
سلجوقیان واسماعیلیان
گذشت که پس از ملکشاه اوضاع سیاسی آشفته شد. در طی سالهای سلطنتبرکیارِ، وی همه ساله سرگرم سرکوب شورشیانی از خاندان سلجوقی بود که برایتصاحب سلطنت به جان یکدیگر میافتادند. با این حال، او در اصفهان، فرمان قتلعام باطنیان را داد وچنان که ابناثیر خبر داده، بسیاری از متهمان به این نحله مذهبیدر ادامه آن فرمان کشته شدند.
از سوی دیگر، پس از مرگ برکیارِ در سال 498 وسست شدن پایههای دولتسلجوقی، نفوذ اسماعیلیان رو به شدت گذاشت. این قدرت نه تنها در اطرافالموت که در خراسان نیز توسعه یافت وآن گونه که ابن اثیر نوشته است، قدرت آنهادر سال 498 از خراسان تا نواحی بیهق وری گسترده بود؛ جایی که سنیان آنجا راملحدستان مینامیدند.
سلطان محمد سلجوقی در همین سال به اصفهان بازگشت وتختگاه دولتسلجوقی را تصرف کرد. در این زمان قلعه شاهدز هنوز در دست باطنیان به رهبریاحمد فرزند عبدالملک بن عطاش بود. سلطان محمد به محاصره قلعه نشست؛ اماروشن بود که به سادگی امکان گشودن آن نبود. پس از مذاکرات طولانی آنهاپذیرفتند برخی به طبس، برخی به الموت وبرخی به قلعهای که در ارّجان از آنِ آنهابود، بروند. سلطان پذیرفت؛ اما پس از رسیدن خبر آنها به قلعهها ومناطق موردنظر، باز احمد قصد واگذاری قلعه را نداشت تا آن که سپاه سلجوقی حمله کردوهشتاد نفر باقی مانده را کشته، قلعه را تصرف کرد.
سلطان محمد سلجوقی احمد فرزند نظامالملک را به وزارت گماشت واو را باسپاهی به سوی الموت فرستاد. سیاست وی در به زانو درآوردن حسن صباح، آنبود که «مدت هشت سال متصل لشکر متواتر به رودبار میآمد وغلّهها تلف میکردواز جانبین مناظره میکردند.» سپاه سلجوقی در سال 511 حمله قطعی خود را آغازکرده قلعه الموت ولمسر را در محاصره گرفت. چیزی به تسخیر این قلعهها نماندهبود که خبر درگذشت سلطان محمد به سپاه رسیده «لشکرها پراکنده گشتند وایشانزنده ماندند وذخایر وآلات حرب واسلحه که لشکر جمع کرده بود، ایشان به قلاعخود کشیدند.»
اختلاف میان محمود وعمویش سنجر بر سر سلطنت، بار دیگر فرصتی دراختیار باطنیان گذاشت تا خود را بازسازی کنند. اندکی بعد که سلطان سنجر استقراریافت، لشکری برای درهم کوبیدن مواضع باطنیان در جنوب خراسان بدان ناحیهاعزام کرد. حسن صباح کوشید تا به صلحی با سنجر دست یابد؛ اما سلطاننمیپذیرفت. پس از آن توسط یکی از نفوذیهای خود، شب هنگام، کاردی درنزدیکی رختخواب سلطان فرو برد. پس از آن «حسن صباح رسولی فرستاد وپیغامداد که اگر نه به سلطان ارادت خیر بودی، آن کارد را که در شب در زمین درشتمینشاندند، در سینه نرم استوار کردندی. سلطان بترسید وبدان سبب به صلح ایشانمایل شد».
جوینی نوشته است که تمایل سنجر به صلح، سبب رونق گرفتن کار باطنیان شد.وی افزوده است که در تمام دوران سنجر «کسی در اِقلاع قلاع ـ ویرانی قلعهها ـوهدم بقاع ایشان کسی جد نمینمود.» حسن صباح در ششم ربیع الاخر سال 518درگذشت. درباره او آمده است:
از آن روز باز که به الموت رفت تا مدت سی وهشت سال که از دنیا برفت، از آنقلعه به زیر نیامد واز سرایی که مقامگاه او بود، دو نوبت بیش بیرون نیامده بود ودوبار بر بام سرای شده... وباقی اوقات حسن در سرایی که متوطن بود به مطالعه کتبوتقریر دعوت وتدبیر امور مملکت مشغول بود ودر نجوم چند کتاب مصنّفاوست وپیش منجمان آن را اعتبار تمام است ودر زهد وورع مبالغه تمام شدومردم قلعه به تقلید او به زهد گذرانیدند؛ این بود سرگذشت سیّدنا.
پس از درگذشت حسن صباح، بزرگ امید به جای وی نشست وتا سال 532عهدهدار رهبری باطنیان در الموت ونقاط دیگر بود. در سال 520 وزیر سلطانسنجر، سپاهی را برای حمله به باطنیان بسیج کرد تا هر کجا آنان را یافتند، بکشند. درآن زمان، بخشهایی از خراسان وحتی مناطق آبادی در اطراف بیهق، مردمانشباطنی بودند. سپاه سلطان به روستای طراز آمد وهر کسی را که در آنجا یافت، به قتلرساند.
سلطان سنجر، شاید به انتقام قتل وزیرش معینالملک، در سال 521 به الموتتاخت وهزاران نفر را به قتل رساند. این کشتارها هر از چندی از سر گرفته میشد.شگفت آن که ابناثیر درباره امیر عباس رئیس ری، نوشته است که «وی سیرت نیکوداشت ونسبت به رعایا عادل بود. پس از آن مینویسد: وی نبردهای فراوانی باباطنیان کرد ومناری از سرهای آنان در آن شهر ساخت. نیز قلعه الموت رامحاصرهکرد وبه یکی از روستاهای آنها درآمده همه چیز وهر کسی که درآنروستا بودآتش زد. وی در سال 541 به دست مسعود سلجوقی کشته شد.» به اینعدالت میگویند!
در سال 549، زمانی که غُزّان خراسان را ویران کرده بودند واوضاع سیاسی آندیار بحرانی بود، اسماعیلیان خراسان در اندیشه شورش برآمدند؛ اما توسط یکی ازامرای خراسان سرکوب شدند.
اسماعیلیان الموت، طی سالها به آرامی زندگی کرده بودند وبا تسلط بر مناطقاطراف، خود را به عنوان یک قدرت تثبیت شده، نشان داده بودند. این زمان، دولتباوندی طبرستان قدرت بیشتری یافته وافزون بر طبرستان، دامنه نفوذ خود را تادیلم ودامغان گسترش داده بود. در چنین شرایطی، نمیتوانست در برابر دولتاسماعیلی بیتفاوت بماند. شاه باوندی، رستم بن علی که شیعه امامی بود، سپاهزیادی فراهم آورد ویکباره بر سر الموتیان فرود آمده بسیاری از روستاهای آنها رابه اشغال خود درآورد. در این حمله شمار زیادی از آنان کشته شده یا به اسارتدرآمدند.
پس از بزرگ امید، فرزندش محمد به امامت باطنیان رسید. جوینی نوشته است:«و محمد بزرگ امید بر متابعت مذهب حسن صباح وپدر خویش در استحکامقواعد آن میکوشید ودر اقامت رسوم اسلام والتزام شرع هم بر آن شیوه که ایشاناظهار کرده بودند، میرفت.» محمد در سال 557 در گذشت.
دوران سه امام اسماعیلی، یعنی حسن صباح، بزرگ امید وفرزندش محمد،دوران قوام گرفتن این دولت اسماعیلی است. تا این زمان، همان گونه که جوینیاشاره کرده، التزام به شرع وجود داشت؛ گرچه از لحاظ کلامی وفقهی، تفاوتهاییمیان آنان ودیگر مسلمانان دیده میشد. همان گونه که خواهیم گفت این وضعیت،پس از محمد بزرگ امید تغییر کرد.
دوره دوم دولت اسماعیلی در ایران؛ برپایی قیامت!
از شگفتانگیزین نکات این دوره تاریخ، آن است که به رغم فشارهای فراوانی کهاز سوی دولت سجلوقی ونیز باوندیان مازندران بر اسماعیلیان الموت وقهستانوارد میآمد، آنان، تنها با داشتن چند قلعه، نه تنها در تمام دوران دولت سلجوقیدوام آوردند، بلکه تا سقوط ایران به دست مغولان همچنان دولت وپایگاههای خودرا حفظ کردند.
ما در مرحله نخست تشکیل دولت اسماعیلی از حسن صباح، بزرگ امیدوفرزندش محمد که تا سال 557 دولت اسماعیلی را رهبری میکردند، سخن گفتیم.
به گزارش جوینی که پس از فتح الموت توسط مغولان، به اسناد وکتابهای آنهادسترسی داشته است، حسن فرزند محمد، به سال 520 به دنیا آمد. وی دانشی از آنچهاسماعیلیان داشتند آموخت ودر سخن گفتن وخطابه سرایی وبافتن کلمات مُسجّعمهارتی یافت. در زمان امامت پدرش، کسانی او را امام موعود دانستند. در این مدتبه تدریج یک گرایش جدید در الموت در حال شکلگیری بود. پدرش سخت اینمطلب را انکار کرده ومیگفت که اساسا نه او امام است ونه فرزندش؛ بلکه آنهاداعی ونایب امام هستند. با سختگیریهای محمد در کشتن شماری از باطنیان، فتنهمزبور بهطور موقت آرام گرفت.
زمانی که حسن در سال 557 به رهبری اسماعیلیان رسید، نوعی تحوّل فکری درالموت، از دو جهت پدید آمد. نخست آن که حسن اعتقادی به آداب ورسوم شرعیکه از زمان حسن صباح در الموت تبلیغ میشد، نداشت. به نوشته جوینی «در اوایلجلوس به جای پدر، به هر وقت رسوم شرعی وقواعد اسلامی را که از عهد حسنصباح التزام آن نمودندی، مسخ وفسخ جایز میداشت وتغییری میکرد.»
وی در هفدهم رمضان آن سال، همه مردم را زیر چهار علم سپید وسرخ وسبزوزرد گرد آورد واعلام کرد که رأفت ورحمت امام سبب شده تا پایان رسومشریعت اعلام شود. وی گفت که قیامت فرا رسیده ودیگر نیازی به اجرای احکامشرعینیست. او خطبه را به عربی میخواند وکسی را در پای منبر نهاده بود تاسخنان او را به فارسی برای مردم ترجمه کند. پس از خطبه، دستور داد تا غذا آوردهوهمه افطارکردند!
این تحول، بر اساس نوعی تأویلگرایی در مفاهیم صریح دینی بود کهاسماعیلیان از ابتدا، مهارتی تمام در آن داشتند. آنها هر مفهوم دینی مانند نماز، روزهو... را به گونهای غیر عادی تفسیر میکردند. این بار نیز گفتند که «قیامت آن وقتباشد که خلق با خدا رسند وبواطن وحقائق خلایق ظاهر گردد واعمال طاعتمرتفع شود که در عالم دنیا همه عمل باشد وحساب نه وآخرت همه حساب باشدوعمل نه... در شریعت فرموده بودند که در شبانروزی پنج نوبت عبادت خدای بایدکردن وخدای را بودن، آن تکلیف ظاهر بود؛ در قیامت خود به دل، دائما خدای راباید بودن!». باطنیان در این گونه تأویلها که دین را از اساس بیهویت میکرد،استادی تمام داشته وآثار فراوانی که بسیاری از آنها به صورت محرمانه در میانخودشان وجود داشت، در این باره تألیف کرده بودند.
تحوّل دومی که در این زمان پدید آمد، آن بود که تا پیش از آن، حسن صباح ودوجانشین وی، بزرگ امید ومحمد، خود را نایب وداعی امام میخواندند. برای آنان،امام واقعی نزار پسر مستنصر فاطمی بود که در مصر به امامت نرسید وحسن صباحامامت او را باور داشت.
اکنون باطنیان اعلام کردند که حسن از نوادگان نزار فاطمی است که روزگاریپدرش از مصر به الموت انتقال یافته است. نوشتهاند که وقت تولد حسن، زنی ویرا به جای فرزند محمد پسر بزرگ امید نهاد وبه این ترتیب، این بار بحث جانشینیتمام شد وحسن امام رسمی اسماعیلیان نزاری ایران گردید.
تمامی امامت حسن بیش از چهار سال دوام نیاورد تا آن که برادر زنش که ازبقایای خاندان بویهیان بود، وی را در قلعه لمّسر به سال 561 بهوسیله کارد کشت.
محمد فرزندش در حالی که نوزده سال بیش نداشت به امامت رسید وتا چهلوشش سال بعد (سال 607) امامت اسماعیلیان را عهدهدار بود. او نیز پایبند بهعقاید پدر بود. جوینی نوشته است:
ملاحده در روزگار او بسیار خونهای ناحق ریختند وفتنهها انگیختند وفسادهاکردند ومالها بردند وراهها زدند وبر فساد الحاد مصر بودند وبر قاعده کفر مستقر.
تلخترین این سالها برای اسماعیلیان، سال 595 بود که میان الناصر عباسیوخوارزمشاه صلح شد. خوارزمشاه به قلعههای اسماعیلیان حمله کرده قلعهارسلان شاه را در نزدیکی قزوین تصرف کرد. پس از آن به محاصره الموت آمد کهاسماعیلیان سخت از آن دفاع کردند واز جمله کسانی که در این محاصره کشته شد،صدرالدین محمد رئیس شافعیان شهر ری بود. بهطور معمول، این فقیهان برایتحریک بیشتر مردم در جنگ بر ضد باطنیان، خود همراه سپاه میآمدند.
با بازگشت خوارزمشاه از محاصره، همان سال، اسماعیلیان وزیر وی نظامالملک مسعود را کشتند. نوشتهاند که او مدرسهای بزرگ با کتابخانه در خوارزم بناکرده وشافعی معتقدی بود. بعد از آن باز سپاه خوارزمشاه بازگشت؛ اما پس ازمصالحهای که صورت گرفت، جنگ پایان یافت. علت اصلی صلح، خبر بیماریسلطان خوارزمشاهی بود.
سلاطین الموت سالهای حکومت
حسن صباح 483-518
کیابزرگ امید 518-532
محمد بن بزرگ امید 532-557
حسن بن محمد 557-561
محمد (دوم) بن حسن 561-607
جلال الدین حسن نومسلمان 607-618
علاء الدین محمد (سوم) 618-653
رکن الدین خورشاه 653-654
در سال 597 قهستان وگناباد خراسان، که جمعیت آن تماما اسماعیلی مذهب بودند،مورد حمله غوریان قرار گرفتند. در این حمله برخی از روستاهای آنان بهطور کاملویران شد. در سال 600 بار دیگر غوریان بر اسماعیلیان خراسان در شهر قائنتاختند که کار با مصالحه پایان یافت.
حسن نومسلمان وبازگشت به اسلام
محمد در سال 607 مرد وفرزندش جلالالدین حسن به جانشینی وی رسید. جوینینوشته است که او از همان زمان پدر، با مشی مذهبی او مخالف بود. پس از آن که بهامامت رسید، بار دیگر، وضعیت را به زمان حسن صباح ودو جانشین نخست اوبازگرداند. به همین دلیل حسن نومسلمان نامیده شد. وی طی نامههایی که به خلیفهعباسی ونیز سلطان محمد خوارزمشاه فرستاد، اظهار مسلمانی کرده اجرای رسومشریعت را در الموت به آنان اعلام کرد.
این اقدام حسن نومسلمان سبب شد تا علمای اهل سنت فتوا به مسلمان بودناسماعیلیان واجازه زن دادن به آنها وزن گرفتن از آنها دادند. به دنبال آن، حسن ازعلمای قزوین که سابقه عدوات میان مردم آن با الموتیان بسیار زیاد بود، خواست تاچند نفر را به الموت بفرستند. آن گاه در حضور آنها کتابهای ضالّه را ازکتابخانههای موجود در الموت جدا کرده همه را آتش زد.
نتیجه دیگر این اقدام حسن، حضور او در آذربایجان وهمراهی با اتابک مظفرالدین اوزبک بود که بر اران وآذربایجان حکومت داشت. وی به همراه نیروهایشدر خدمت او بود، وپس از آن که بر ناصرالدین منکلی حاکم عراق غلبه کردند، ابهر وزنجاندر اختیار جلال الدین قرار گرفت وتا سالها گماشتگان او بر این دو شهر حکومت میکردند.
پس از آن با اجازه خلیفه ناصر عباسی، وی توانست با برخی از دختران امیران گیلانوصلت کرده وموقعیت خویش را بیش از پیش در الموت، رودبار ومناطق اطرافاستوار سازد. انعطافپذیری جلال الدین در برابر دیگران، که میتوانست قدرتوی را تثبیت کرده ونفوذ بیشتری بخشد، تنها به کنار آمدن با عباسیان وامیراناطراف نبود، بلکه به نوشته جوینی «این یک واضح بود که چون لشکرهای پادشاهجهانگشای چنگیزخان در بلاد اسلام آمدند، ازین طرف آب جیحون، اول کس ازملوک که رسول فرستاد وبندگی نمود وقبول ایلی کرد، جلالالدین بود. قاعده بهصواب پیش گرفت وبنیادی به صلاح نهاد.» البته زمان وی، هنوز مغولان به مرکزایران نرسیده بودند.
پس از مرگ جلالالدین در سال 618 فرزندش علاءالدین در سن نه سالگی به جایپدرش نشست. به اعتقاد جوینی، از آنجا که او کودکی بیش نبود، کارها به رأی زنانپیش رفته وآنچه از زمان جلالالدین سامان یافته بود، از هم گسست. از جمله آن که«باز سر الحاد وبیدیانتی رفتند. علاءالدین نیز به مرور رو به عصبیت مزاج گذاشتهواوضاع اسماعیلیان آشفته گردید. با گذشت زمان، جانشین وی، رکنالدینخورشاه بزرگ شد واندک اندک میان پدر وپسر اختلاف افتاد. این اختلاف به دیگرامرای دولت اسماعیلی نیز سرایت کرد.
علاءالدین در سال 653 به دست یکی از ندیمان نزدیک خود با نام حسن مازندرانیکشته شد وفرزندش رکن الدین خورشاه به عنوان آخرین امیر اسماعیلی الموت برتخت نشست. گفته شده است که وی نیز در کشتن پدرش دست داشت.
دولت رکن الدین سال بعد مواجه با حمله مغول شد. فشار مغولان چندان گستردهبود که هیچ دولتی را یارای مقابله با آن نبود. رکنالدین خود را تسلیم کرد وبه دیگرامیران اسماعیلی در گردکوه وقهستان نیز فرمان داد تا به خدمت هولاگو درآیند.وی در شوال سال 654 به فرمان سلطان مغول کشته شد. بدین ترتیب دولتاسماعیلی الموت به سال 654 خاتمه یافت؛ گرچه اسماعیلیان تا چند قرن بعد دررودبار تا حدفاصل آذربایجان نفوذ وتشکلی برای خود داشتند.
در پایان باید اشاره کنیم که ما گرچه از اسماعیلیانی چون ابوحاتم رازی وناصرخسرو وبسیاری دیگر از کتابها ورسالههای آنها آگاهیم؛ اما از اسماعیلیان الموتمیراث فرهنگی خاصی برجای نمانده است. در این باره، تنها گزارش جوینی کهخود به الموت رفته وکتابخانه ورصدخانه را دیده، میتواند تا اندازهای از کارهایفرهنگی وعلمی انجام شده در الموت ما را آگاه کند. جوینی نوشته است:
به وقتی که پای لمّسر بودم، بر هوس مطالعه کتابخانه که صیت آن در اقطار شایعبود، عرضه داشتم که نفایس کتب الموت تضییع نتوان کرد. پادشاه آن سخن راپسندیده فرمود واشارت راند تا به مطالعه آن رفتم وآنچ یافتم از مصاحفونفایس کتب بر مثال یُخْرِجُ الحَیّ مِنَ المیّت بیرون آوردم وآلات رصد ازکراسی وذات الحلق واسطرلابهای تام ونصفی والشعاع دیگر که موجود بودبرگرفتم وباقی آنچ به ضلالت وغوایت ایشان داشت که نه به منقول مستند بود ونهبه معقول معتمد، بسوختم.
بنابر این روشن میشود که کتابهای فراوانی از اسماعیلیان در آرا وعقایدشان درالموت بوده که به توصیه جوینی آنها را آتش زدهاند!